می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، نشد
نفرین بر این سکوت غم افزا کنم ، نشد
می خواستم که در غم عشق تو سالها
فکری به حال این دل تنها کنم ، نشد
می خواستم شبی به خیال تو تا سحر
دل را اسیر وعده ی فردا کنم ، نشد
می خواستم هنر کنم و پیش طاعنان
عشق و فراق را همه حاشا کنم ، نشد
می خواستم به خاطر تار شکسته ام
تاری ز گیسوان تو پیدا کنم، نشد
می خواستم که کاسه ای از شربت جنون
خیراتی قبیله ی لیلی کنم ، نشد
می خواستم به گوشه ی زندان انتظار
پلک حریص پنجره را وا کنم ، نشد
می خواستم به یاد غرور شکسته ام
آیینه را فدای تماشا کنم ، نشد
می خواستم که نگذرم از آبروی ایل
ترک دل فراری و رسوا کنم ، نشد
می خواستم به شیب جنون زودتر رسم
یعنی که پشت فاصله را تا کنم ، نشد
می خواستم ز روزن غربال اعتماد
با آبروی ریخته سودا کنم ، نشد
می خواستم که غنچه ی شبنم ندیده را
با اشک انتظار ، شکوفا کنم ، نشد
یکى را دوست مى دارم ولى هرگز
او نمى داند. نگاهش مى کنم شاید
بخواند از نگاه من که او را دوست مى دارم
ولى افسوس که او هرگز نگاهم را نمى خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست مى دارم
ولى او برگ گل را به ذلف کودکى اویخت تا
او را بخنداند....
چگونه به تو بگویم که دوستت دارم.
من تو را هر روز مى یینم اما
نمى توانم به تو بگویم که عشق
من هستى ..
سوفیاى عزیزم از اون روزی که تو رو دیدم نگاهم
به زندگى عوض شده تو نیمه گمشده من
بودى که پیدایت کردم من تو رو حاضر
نیستم با تموم دنیا عوض کنم تو
عشق اول واخر من هستى تو
زیباى خفتى هستى که بیدار شدى
اىِ تمام هستى من .من بعد
از خدا تو را مى پرستم
اى قبلگاه من...